اغراق نیست اگر بگویم که بعد از شهادت مادرم، هیچ چیز مرا به اندازه تولد تو خوشحال نکرد. با ذوق و شوقی که در وصف نمی گنجد، قنداقه تو را پیش پدرم بردم و گفتم: خدا به ما پسر داده است.

پدر خندید. تو را گرفت و غرق بوسه کرد و در گوشهایت اذان و اقامه گفت. پدر از ما پرسید: برای اسمش چه فکری کرده اید؟ مادر گفت: اختیار همه ما به دست شماست. «عباس» را پدر فرمود برای اینکه می خواست شیر دژم باشی و از بیشه آل الله حفاظت کنی و خاطره عمویش عباس را هم زنده نگه داری. «ابولفضل» را هم پدر کنیه بخشید. برای اینکه می خواست تو پدر همه خوبی ها و برتری ها باشی. من خودم شاهد بودم که پدر - علم را به تو نمی آموخت _ بلکه علم را چون پرنده ای که غذا در دهان جوجه اش می گذارد، در کامت می گذاشت. «سقا» را هم او لقب داد و در پاسخ به سوال بهت آلود من، اشاره کرد به کربلا...اما ماه بنی هاشم را فقط پدر نگفت، هرکس که روی ماه تو را دید، گفت. طلوع چهره ات در شب سیاه، ناخودآگاه، سکه ماه را از رونق می انداخت. همه ما مدام در کار تعویذ و تصدیق بودیم برای تو که مبادا چشم زخمی روی ماهت را بیازارد.

وقتی که ماه باشی، پلنگ ها هم خودشان را به بلندی می رسانند و به طمع چنگ انداختن بر صورتت جست و خیز می کنند. وقتی قمر بنی هاشم باشی، شمر هم برایت امان نامه می آورد...

بخشی از کتاب : سقای آب و ادب نوشته سید مهدی شجاعی